سه شنبه 92 مهر 16 , ساعت 2:1 عصر
دیشب حسابی زدیم به تیپ و تاپ هم. نمیدونم یهویی چی شد ولی گمونم تقصیر من بود . آخر هفته میریم عروسی، داشتیم آماده می شدیم بریم خرید که به دخترم گفتم حاضر شه و لباسش و بپوشه، اتاقش هم که تازه تمیز کرده بودم بهم ریخته بود ، چند بار گفتم پاشو اتاقتو جمع کن و حاضر شو، ولی با خونسردی نشسته بود پای تی وی و اصلا گوش نمیکرد ، منم اعصابم خرد شد و اوقات تلخی کردم ( از نوع بد با چاشنی زبانی ) و داد زدم و همین باعث شد آقای همسر قاطی کنه و بخواد اونو تنبیه کنه و ادامه ماجرا... .
منم قاطی کردم و متاسفانه پای خونواده اش و کشیدم وسط و گفتم : "به درک که اون عوضی(برای اولین بار خطاب به برادرش که کوچیکتره) نیومد چرا خودت تنهایی نرفتی ؟" که دوباره عصبانی شد و گفت چه ربطی به اون داره، من میگم تو داد نزن و باز هم بحث شد... . گفتم اگه می رفتی خستگیت در می رفت و یه کم سرحال میشدی و اینطوری نمیشد.
قضیه از این قراره که غروب که اومد گفت اگه کاری نداری میخوام برم استخر، منم خداییش خوشحال شدم و گفتم نه حتما برو ، آخه چند وقتیه خیلی درگیره و خسته شده. بعدش اس داد به برادرش که با هم برن و اون هم گفت که داره میره بیرون خرید و نمیاد و واسه همین کلا آقای همسر هم نرفت استخر.
اینجا بود که سیمهای منم جرقه زد و اتصالی کرد و قاطی کردم و اون حرف و زدم . آخه دو سه هفته پیش که خواهرها و برادراش مهمونمون بودن به اصرار زیاد همین برادر شوهر و با اینکه آقای همسر اصلا موافق نبود به زور همگی رفتن استخر، فکر کنم فقط میخواستن هفت تا بلیط مجانی هدر بدن، فکر می کنن مجانی بهمون میدن، تازه روز قبلشم با بلیط همین برادر شوهر رفته بودن که همسری کار داشت و نرفت. و چون خودش بلیط داده بود میخواست حتما همسر هم بلیط بده . البته اینا هیچ ارزشی نداره ولی طرز فکرشون حال به هم زنه. تازه تو استخر هم انقده سر و صدا کرده بودن که آقای همسر که اومد معلوم بود حالش خوش نیست و اونروز هم یه بحث داشتیم . اونروز بروز نداد ولی بعدا لو داد که از دست مسخره بازیشون تو استخر ناراحت شده بود.
این بود که گفتم هرچی می کشم از دست خانواده توئه ، که هیچوقت خیرشون به من نمیرسه و همیشه شرشون دامن منو میگیره ، اوندفعه به زور بردت و اونجوری شد ایندفعه هم نیومد و اینطوری شد . میدونم اشتباهه ولی چیکار کنم تا یه چیزی میشه تموم کارهاشون میاد جلو چشمم و اعصابم بهم میریزه و اونا رو مقصر می کنم . میدونم کارم درست نیست ولی دست خودم نیست و انصافا با حرفها و کارهاشون تو این همه سال خیلی ازم انرژی گرفتن . اگه عمدا این کارها رو می کنن خدا شرشون و به خودشون برگردونه.
منم قاطی کردم و متاسفانه پای خونواده اش و کشیدم وسط و گفتم : "به درک که اون عوضی(برای اولین بار خطاب به برادرش که کوچیکتره) نیومد چرا خودت تنهایی نرفتی ؟" که دوباره عصبانی شد و گفت چه ربطی به اون داره، من میگم تو داد نزن و باز هم بحث شد... . گفتم اگه می رفتی خستگیت در می رفت و یه کم سرحال میشدی و اینطوری نمیشد.
قضیه از این قراره که غروب که اومد گفت اگه کاری نداری میخوام برم استخر، منم خداییش خوشحال شدم و گفتم نه حتما برو ، آخه چند وقتیه خیلی درگیره و خسته شده. بعدش اس داد به برادرش که با هم برن و اون هم گفت که داره میره بیرون خرید و نمیاد و واسه همین کلا آقای همسر هم نرفت استخر.
اینجا بود که سیمهای منم جرقه زد و اتصالی کرد و قاطی کردم و اون حرف و زدم . آخه دو سه هفته پیش که خواهرها و برادراش مهمونمون بودن به اصرار زیاد همین برادر شوهر و با اینکه آقای همسر اصلا موافق نبود به زور همگی رفتن استخر، فکر کنم فقط میخواستن هفت تا بلیط مجانی هدر بدن، فکر می کنن مجانی بهمون میدن، تازه روز قبلشم با بلیط همین برادر شوهر رفته بودن که همسری کار داشت و نرفت. و چون خودش بلیط داده بود میخواست حتما همسر هم بلیط بده . البته اینا هیچ ارزشی نداره ولی طرز فکرشون حال به هم زنه. تازه تو استخر هم انقده سر و صدا کرده بودن که آقای همسر که اومد معلوم بود حالش خوش نیست و اونروز هم یه بحث داشتیم . اونروز بروز نداد ولی بعدا لو داد که از دست مسخره بازیشون تو استخر ناراحت شده بود.
این بود که گفتم هرچی می کشم از دست خانواده توئه ، که هیچوقت خیرشون به من نمیرسه و همیشه شرشون دامن منو میگیره ، اوندفعه به زور بردت و اونجوری شد ایندفعه هم نیومد و اینطوری شد . میدونم اشتباهه ولی چیکار کنم تا یه چیزی میشه تموم کارهاشون میاد جلو چشمم و اعصابم بهم میریزه و اونا رو مقصر می کنم . میدونم کارم درست نیست ولی دست خودم نیست و انصافا با حرفها و کارهاشون تو این همه سال خیلی ازم انرژی گرفتن . اگه عمدا این کارها رو می کنن خدا شرشون و به خودشون برگردونه.
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ