حالت تهوع دارم...کمی هم سر درد...چشمایم دو دو میزنند...صدای زوزه توی گوشهایم میپیچد...رمق ندارم...نه دلم میخواهد کسی را ببینم و نه دوست دارم کسی مرا ببیند...
مغزم شبیه محیط فضاپیماست....خالی از جاذبه و معلق میان اشیا و شعر و کیبورد...
آب دهانم را به سختی فرو میبرم...تمام بدنم میلرزد...هم حس گریه دارم و هم مانعی برای ترکیدن بغض...نگاه میکنم به تمام خودم....اینجا که ایستاده ام...چقدر با رویاهایم متفاوت است...
چشمبندم را میبندم...پنهان میشوم زیر پتو...از نورها میگریزم...
هرکس هرچه میخواهد مرا بشناسد...اینجا بدون نور خودم نیستم...گاهی نویسنده ام و گاهی وکیل...گاهی رهبر ارکستر میشوم و گاهی دوره گرد...
خیابانم شبیه تونلهای زیرزمینی ست... نمناک و تاریک پر از موشهای خاکستری....صدای قطره های آب را میشنوم...میدوم...تمان تونل را زیر پتو میدوم...نفس هایم جان میکنند....تپش قلب میگیرم...
به جایی میرسم با ساختمانهای بلند...پر از نور های سبز و قرمز ...چراغهای چشمک زن...آدمها هم هستند...دو طرف من ایستاده اند...لبخند میزنند...پله هایی را بدون مقصد بالا میروم...روبرویم...پرده ی مخمل قرمزی آویزان است...
مبهوت صداهای پشت پرده میشوم...که ناگهان پرده به دو نیم تقسیم میشود...باز میشود...و من...روبروی آدمهایی ایستاده ام که برایم دست میزنند...لبخند میزنند...
نگاهم گم میشود میان سکوتی که جاری شده ...اینجا شبیه سالن اجراست...برق چشمان تماشاگران در آن سکوت و تاریکی ...مرا غرق میکند...
انگار پاهایم قفل شده...تکان نمیخورد...صدایم در نمیاید...چشمانم سیاهی میرود...و ناگهان...
بر زمین می افتم....تمام بدنم میلرزد...صدای پچ پچ ها را میشنوم...شبیه صدای همان قطره های آب است...همه تماشاگران شبیه موش خاکستری میشوند...لبخندهایشان گریه میکند...
و من پتو را محکم به زمین می اندازم...عرق سرد بر بدنم نشسته....مادرم با هراس وارد اتاق میشود...
و باز هم جمله های تکراری...
مادر : چرا جیغ زدی...رنگت پریده عزیزم...
من : کابوس دیدم...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ