همه تنهایی لازم دارند ... پیر و جوون و زن و مرد هم نداره
منم الان تنهایی می خوام با هزار تا دلیل ... سمنان که بودم
فرصت برای تنهایی زیاد پیش میومد ... نوشته بودم که رفتم
تو محوطه ی خوابگاه بچه های کارشناسی و روی یه نیمکت
دراز کشیدم حالا چی ؟ تو زمستون اونم تو کویر ... شاید 1
ساعنی شد ولی خیلی کیف داشت ... مزش زیر زبونمه ...
یه بار هم 3 هفته بعد از عقدمون می خواستم برم سمنان
برای کارهای کنفرانس همدان ... شب رو تو هتل ایرانگردی
موندیم ... البته این بار وسط تابستون بود ... ساعت حدودای
یک بود اما بیرون تو محوطش نشسته بودیم و تو سکوت و سکون
کویریش هیچ صدایی از هیچ کدوممون در نمیومد ... یه جور صلح و
علاقمندی و آرامش خیال محض بود اونشب و توی اون محوطه ی
نسبتا سر سبز . جزو حس هایی بود که فکر نکنم دیگه هیچ وقت
بشه درکش کرد ... مال زمان خودش بود و بس ... تکرار نشدنی.
---- یه بار یکی از دوستانم بهم گفت اگه خیلی خوشبختی اگه
خیلی از زندگیت راضی هستی ... به هیچ کس نگو ... هر کسی ام
ازت پرسید بگو که بدبختی و هزار تا مشکلات داری!!! به دلیل اینکه
خیلی دختر سنتیه مدرن شده ای بود حرفشو زیاد جدی نگرفتم ولی
هر چی بیشتر جلو می رم بیشتر به حرفش ایمان میارم ....
برخی اتفاقات خیلی خیلی خاص و وحشتناک که تو زندگیم رخ می ده
یاد حرف دوستم میوفتم ... خدا بیامرزتش! (این حرف رو همسر برای همه می گه !!!)
----- نمی دونم روزی می رسه که بتونم یه روستای کوچیک پیدا کنم و فقط یه روز
توش تنها باشم یا نه؟ روزی که هیچ کس نگرانم نباشه و نشه و منم همینطور .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ