شنبه 92 مهر 6 , ساعت 1:40 عصر
25
پاییز که میشد
مادر تمام برگ ها می شدی
حالا رفته ای ٌ
تمام ِ فصل هایم یتیم اند
کسی دیگر نیست
تا دستشان را بگیرد ...
آه بانو ، بانو ، بانو !
تو در شعرهایم
همه چیز هستی
جز خودت ...
----------------
کافر شده ام
تمام پیام آورانت را
سالهاست در ایمانم
چیزی به نام خدا را
کم دارم ...
--------------
صدایت که از پشت این سیم ها
به من میرسد ؛ دلتنگت می شوم
همین که می گویی :
نگران نباش ؛ هنوز پشتت هستم
آرام می شوم !
-------------------
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ