سرآغاز مثنوی ؛ نی نامه
بشنو از نى چون حکایت مىکند از جدایىها شکایت مىکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسى کاو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتى نالان شدم جفت بد حالان و خوش حالان شدم
هر کسى از ظنّ خود شد یار من از درون من نجُست اسرار من
سرّ من از نالهى من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ ناى و نیست باد هر که این آتش ندارد، نیست باد!
آتش عشق است کاندر نى فتاد جوشش عشق است کاندر مِى فتاد
نى حریف هر که از یارى برید پردههایش پردههاى ما درید
همچو نى زهرى و تریاقى که دید همچو نى دمساز و مشتاقى که دید
نى حدیث راه پر خون مىکند قصههاى عشق مجنون مىکند
محرم این هوش جز بىهوش نیست مر زبان را مشترى جز گوش نیست
در غم ما روزها بىگاه شد روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو: رو! باک نیست! تو بمان! اى آن که چون تو پاک نیست!
هر که جز ماهى ز آبش سیر شد هر که بىروزى است روزش دیر شد
درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید... و السلام
بند بگسل، باش آزاد اى پسر چند باشى بند سیم و بند زر
گر بریزى بحر را در کوزهاى چند گنجد؟ قسمت یک روزهاى
کوزهى چشم حریصان پر نشد تا صدف قانع نشد پُر دُرّ نشد
هر که را جامه ز عشقى چاک شد او ز حرص و عیب کلى پاک شد
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما اى طبیب جمله علتهاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما اى تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا طور مست و خرّ موسى صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمى همچو نى من گفتنی ها گفتمى
هر که او از هم زبانى شد جدا بىزبان شد گر چه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان در گذشت نشنوى ز ان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوق است و عاشق پردهاى زنده معشوق است و عاشق مردهاى
چون نباشد عشق را پرواى او او چو مرغى ماند بىپر، واى او!
من چگونه هوش دارم پیش و پس؟ چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود آینه غماز نبود چون بود؟
آینهت دانى چرا غماز نیست؟ ز انکه زنگار از رخش ممتاز نیست...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ