بچه مریض شد. شب اول والدین گفتن: ولش کن تا صبح خوب میشه.
روز بعدش حالش بدتر شد. یکی گفت برین دکتر.
مادر بزرگش گفت: نمیخواد خودم براش دوا درست میکنم. شربتی درست کرد و بچه خورد و بدتر شد.
گفتند ببرین دکتر.پدر بزرگ گفت: نه براش دعا مینویسم. نوشت .بچه باز بدتر شد.
گفتند ببرین دکتر.
فامیلا گفتن: دکتر برا چیه کبلایی عطار هست. ببرین اونجا. بردن دوایی داد بچه بدتر وبدتر میشد.
گفتند ببرین دکتر. همسایه گفت: دکتر برا چیه. نذر کنین خوب میشه. نذر کردن بچه بدتر و بدتر شد. دیگر نفسش به سختی بالا میامد . از حرارت میسوخت و بیهوش شد.
با عجله بردن درمونگاه. با سرعت رسیدن و بچه رو خوابوندن رو تخت معاینه و دکتر اومد و گوشی را گذاشت و گفت: ای وای این بچه که یکی دو ساعته مرده و دیگه کاری نمیشه کرد.
فردای انروز همه در شهر فریاد زدند. دکتر نمیخوایم. بچه تو درمونگاه مرده. ببندیدن این درمونگاهو . اینا دکتر نیستن معلوم نیست چی ان. بچه امونو کشتن.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ