چهارشنبه 92 مهر 10 , ساعت 6:16 عصر
زندگی پاگرد می خواهد
نفس که کم می آورم
کار و زندگی ات را بگذار برای فردا
دلت را به دلم بریز
بغلم کن
نفس که کم می آورم
بیا برویم
کافه
ای کشف کنیم
بگوییم "ترانه های جنوب"*
بگذارد برایمان
و حالا که معماهای جهان
حل نمی شوند
شیر را در
فنجان
خودم را در نگاهت
حل کنم
پا نمانده است
پیر شده اند آرزو هایم
زندگی به وقت های بی پایی
هم پا های بیشتری
پاگردهای بیشتری می خواهد
بغلم کن
نوشته شده توسط علی | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ